فصل های زندگی من

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷
مرداد

امروز یه روز بیکار و پرکار بود ... واسه یه پرستار بچه صحبت کردم ساعت کاری خوب ولی حقوق نسبتا کمی داشت ... ولی البته پیشنهاد یه کار دیگه که تقریبا ساعت کاری مثل کار نوژا و البته حقوق دو برابر ... از طرفی یه کم خورده کاری داره که نمی دونم از پسش بر می یام یا نه ؟ 

البته سوگل خیلی اصرار داره که من برای این کار به جای اون برم حالا از چه لحاظه نمی دونم ولی خوب از طرفی سوگل هم شرایط زندگی تقریبا مثل من داره پس می تونه دغدغه های زندگی من رو هم درک کنه ...

از طرفی سوگل دختر قوی ای هست که سعی می کنه مدام لبخند بزنه ولی من بغض ته صداش رو حس می کنم...

فردا قرار شد برم ور دست سوگل ببینم چی بی چی هست ...

البته با خودم قرار گذاشتم به هیچکسی نگم کجا و چی کار می کنم و اینو فقط قردالی می دونه که امروز وقتی بهش گفتم تو مشکلی نداری گفت من به اصلش اطمینان دارم ...

و هر طوری خودت راحتی ... قردالیم موهاشو کوتاه کرده شده یه پارچه ماه .. دیشب برام کلی پاستیل خرید دوجش دارم .. 

بعد از حرف های دیشب که من ناراحتش کردم فک می کردم صبح زنگ نمی زنه ولی زنگ زد و اصلا اتفاقی نیفتاده از این بابت خدا رو شکر که اصلا چیزی توی دلش نیست و دنبال کش دادن نیست ...

امروز واسه سرویس هم صبح ها رو هماهنگ کردم اصلا فکرشو نمی کردم که جور بشه ولی خدا کلی کمکم کرد امیدوارم بازم بهم کمک کنه تا اینده رو بسازم که گذشته جلوش زانو بزنه و می خوام همه ی سعیم رو کنم ...

خدا جونم بابت همه چی شکر خداجون استرس رو ازم دور کنم تا وضعیت معدم هم روبه راه تر بشه ... خدا جونم کمکم ... و من و به مراد دلم برسون 

بابت همه چی ازت ممنونم خدا جون 

  • سارا بانو
۲۶
مرداد

خوب خبرهای چندان خوبی ندارم ..راستش بعد از زد و خورد دیشب با برادر گرام و شکستن شیشه عینک ..زیاد حال و روز خوبی ندارم انگار یه بغض نیکه کاره توی گلوم باقی مونده از طرفی هر روز خودم رو بابت کارهایی اشتباهی که ممکنه منجر به بهم خوردن رابطه منو قردالی بشه سرزنش می کنم و هر بار با اینکه روزی هزار بار به خودم اینها رو می گم ولی بازهم انگار نمی دونم .. واقعا نمی دونم ..

چرا من اینقدر ساده و ابله گونه برخورد می کنم ...باید واقعیت های زندگی قبلی رو دفن کرد چرا من نمی تونم می دونم شاید با گفتن اونها اون رو هم ناراحت می کنم و از طرفی خودم رو هم ناراحت می کنم ...

باید اصلاح بشه ...

راستش شیشه عینکم توی دعوای دیروز شکست امشب قردالی یه تیکه ماه شده بود موهاشو  خیلی اوچل کوتاه کرده بود البته کلا هم یه تیکه ماه هست .. از طرفی امشب برام یه عالمه پاستیل خرید و از طرف دیگه کلی اصرار کرد که شیشه عینکم رو ببره عوض کنه ولی دلم نیومد .. و از طرفی نمی خوام ..می دونم ایون از روی محبت بهم گفت ولی خوب من توی این شرایط نسبت به وقت های دیگه حساس تر شدم .. الان به قردالی پی ام دادم و ازش بابت پرحرفی امشب عذر خواهی کردم ..

خیلی پشیمونم از کاری که کردم ...

فک کنم کلا از رگلاز خارج شدم از طرفی نباید اینقدر داغون راجع به خیلی چیزها حرف بزنم و از طرفی نمی دونم ... خیلی از کارهام اشتباهه 

واقعا متاسف می شم گاهی برای خودم 

امیدوارم واسه جبران دیر نباشه...

از طرفی هم تصمیم گرفتم تا اطلاع ثانوی با همه قطع رابطه کنم حتی مامان .. و اینکه اگر پدر و مادر می تونم از فرزندان راضی نباشن فرزندان هم می تونم .. و من امروز صراحتا می گم ازشون راضی نیستم به هیچ عنوان ... 

خیلی اعصاب و روانم بهم ریخته است بهتره بیشتر از این حرف نزنم 


  • سارا بانو
۲۴
مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سارا بانو
۲۴
مرداد

امشب یه کم اوضاع روحی از همین چند دقیقه پیش بهم ریخت .. شایدم من یه کم حساسیت دارم نمی دونم والا..

ولی از طرفی نمی خوام دلیل حداقل برای ناراحتی قردالی پیدا بشه ..

البته حس می کنم اونم از وقتی که نظرشو گفته روی خیلی از مسایل حساس تر شده ..و البته حق با اونه در کل ..

امروز صبح پشتم رو  کردم به همه بریز و بپاش های خونه تصمیم گرفتم یه صبونه بخورم بعدم ولو شم روی کاناپه و از طرفی گاگاهی پا می شدم و یه جنب و جوشی می کردم ...

بعدازظهر راهی خونه حاج خانوم شدم راستش این روزها دلم نمی خواد خیلی اون ور ها برم از طرفی چون همیشه تقریبا زن داداش و بچه اش اونجان و از طرفی احساس راحتی نمی کم چون هر دفعه حاج خانوم دلیل واسه غرغر زدن داره ..

مخصوا از پنجشبه که واقعا و تقریبا گند زد به همه دلخوشی هام .. از اینکه برادر گرام هر چی دلش خواست و گفت و حاج خانوم هم به نشانه تاییر فقط فقط سکوت کرد بگیر تا ... ولش کن ..

امشبم وقتی رفتم تقریبا همه یه جورهایی توی لاک خودشون بودند خاله که یه جور قیافه گرفته بود و حاج خانوم و برادر و خانومش که اصلا حرف نباید زد دربارشون 

فقط فقط به خودم می گم صبور باش یه زمانی می رسه که سربالایی های زندگی برای تو هم تموم می شه یه روز تو هم رنگ آرامش و تنها نبودن رو حس می کنی اون وقت زمستون تموم می شه و رو سیاهیش می مونه به سرما ... اون وقت برای همه دارم ...

الان می فهمم تمکوم ادمهای دور یا نزدیک فقط رفیق خوشی ها و .. هستند و موقع سختی حتی عرضه یه دلداری ساده رو هم ندارن چه برسه به کمک ...

کمکم نمی خوام من خدا رو دارم امیدم به اون گره می زنم و دیگه با کسی کاری ندارم زندگی منم می گذره همون طور که این مدت گذشته با همه سختی ها و بال و پایین شدن ها ..

تمام مدت خونه حاج خانوم سرگرم وب گردی و کانال گردی شدم و گاه گاهی فقط فقط به خودم می گفتم صبور باش صبور باش تموم می شه تموم می شه ...

اگه واقعا به انتخاب من بود یه لحظه هم صبر نمی کردم برای شروع دوباره حتی از هر چی که داشتم مایه می زاشتم برای رسیدن به ارامش 

ولی این تصمیم من نیست .. از اراده من خارجه .. باید منتظر بمونم فقط انتظار ...

خدا جونم صدامو امشب می شنوی امشب که شب تولد امام رضا هست .. به قول دختر خاله که گفت یا موسی بن رضا شما که ضامن آهو شدید می شه ضامن من بشید ..

می شه این راه سخت و که معلوم نیست چقدر طول بکشه رو کمی اسون تر کنید ...

می شه منو به مراد دلم برسونید .. امشب دلم از رفتار اطرافیان شکست ..وقتی منو اینقدر نادیده می گیرنو به خودشون اجازه می دن هر طوری که دلشون می خواد رفتار کنن و حرف بزنند ..

امشب از قردالی هم ناراحتم اونم این روزها حساس شده امشبم که یه کلمه ای حرف می زد و من هر لحظه باید منتظر یه بهونه باشم واسه خراب شدن هر چی که ساختیم ...

خداجونم کمکم کن ..

  • سارا بانو
۲۱
مرداد

سلام به همگی ...

راستش دلم می خواست می اومدم و براتون می نوشتم همه چیز رو ... ولی خوب فک کنم بایداول برای خودم می نوشتم خیلی دلم می خواد که کل ماجراها رو روز به روز براتون تعریف کنم ولی خوب نمی تونم یعنی در حال حاضر نمی تونم ترجیح می دم خیلی از مسایل نانوشته و ندونسته باقی بمونه ...

امرو صبح رو رفتم توی آشپزخونه شروع کردم به تمیز کاری حالا تمیز نکن کی تمیز کن .. اونقدر که نفهمیدم کی ساعت یک و نیم شد و داشت حالم بهم می خورد که اومدم و افتادم توی تخت و بعد از بیدار شدن رفتم سراغ باقی کارها ...

زحمت اوردن کفش هام افتاد گردن قردالی .. خیلی زحمت کشید و لطف کرد اخه کفش هایی که از زنداییم گرفته بودم یه کمی تنگ بودم و دادم قالب بزنن برام 

فردا شب رو تولد دعوتیم ولی نمی دونم با همین موهای قرمز برم یا نه .. قردالی بدش نیومده از موهام و می گه هر طوری که خودت راحتری ...

نمی دونم هنوز اعتماد به نفس پایینی دارم و می ترسم اونجا مسخرم کنند هر چند نباید این اجازه رو بدم که بهم بی احترامی کنن 

راستش امشب می خوام یه گپ خودمونی بنیم ...

اینکه همه ما توی زندگی هامون اشتباهات کم که نه زیادی داشتیم ولی باید سعی کنیم از اونها درس بگیریم و راه درست رو در پیش بگیریم 

دارم فکر می کنم چقدر خوبه که ما ادمها بتونیم از همون ابتدا احترام و حرمت بین خودمونو نگه داریم و حتی اگه یکی از ما گاهی لغزید طرف مقابل بتونه بازم شرایط رو حفظ کنه ...

اینو از ته دل دارم می گم حالا می فهمم که چقدر احترام و حتی گفتن شما چه تاثیری توی زندگی داره فکر نکید که با گفتن این چیزها صمیمتی نیست اتفاقا یه جلوه خاص به این صمیمت می ده 

خیلی چیزهای دیگه توی این مدت یاد گرفتم از تنها بودن از یه زندگی دوباره از شوق تشکیل یه زندگی جدید با رفتارهای جدید و ترک عادات اشتباه گذشته ... 

اشتباهاتی که هیچ وقت دیگه قابل جبران نیستند ولی می تونیم یاد بگیرم که که اگه فرصتی دوباره بهمون داده شد دیگه اون اشتباهات رو به کار نبریم ..

دوستانی که حرف های منو می خونن نمی دونم چه فکری می کنید و چه نظراتی دارید نظرات همتون چه تشویق چه محبت چه توهین همشون روی چشمام جای دارند ...از تون می خوام بازم به 50 باید و نباید دکتر هلاکویی حتما گوش کنید باور کنید باور کنید بی تاثیر نیست ... من به سفارش یکی از دوستان به حرف های چند تن از روانشاناسان ایرانی که توی شبکه های تی وی می یان هم گوش کردم ولی باور کنید هیچ کدومشون حداقل برای صدای دلنشین تر و پذیرنده از تر ایشون ندارن و شاید همین صدا بود که اونقدر منو مجذوب حرفهاش کرد 

خوب امشب هم داره شروع می شه من یه کمی سردرد شدم ولی خوب ترجیح دادم بیم و بنویسم و حداقل کمی از هیجان درونم کم بشه و کمی سبک تر به رختخواب برم ...

از طرفی ازتون می خوام بام خیلی خیلی دعا کنید خیلی خیلی .. که از هر زمانی به دعای شما محتاج ترم 

  • سارا بانو
۲۱
مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سارا بانو
۱۹
مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سارا بانو
۱۹
مرداد

من اومدم ولی با چهره ای متفاوت تر از قبل .. امروز زد به سرم و رفتم خونه دایی گرام و با حضور دختر دایی عزیز که همون عروس خانوم باشه و در خدمت ایشان موهای بنده رو تقریبا قرمز و صورتی کردند ... خودم خیلی دوسشون دارم یعنی این تنوع جدید برام خیلی دلچسب هست ولی خوب از اونجایی که مردم ماشاءالله اینجا خیلی بیکار هستد و با نگاه های چپ چپ و ریشخند آدم رو دلزده می کنند ولی خوب قردالی جونم گفت که می تونم هد بزنم برم بیرون و حداقل تا پنجشنبه که بریم مهمونی موهام اینطوری باشه و شاید امروز و فردا رنگش رو عوض کنم نمی دونم بلاخره یه کاری  می کنم ...

امروز ما بین صحبت هام با قردالی دیگه تصمیم گرفتم یه چیزی رو بپرسم و البته جواب گرفتم و پشیمون از پرسیدنش نیستم و البته جوابی که گرفتم رو تا روزی که عملی نشه نمی تونم خیلی قبول کنم و با خودم کنار بیام یعنی می ترسم...

نمی دونم ولی خوب یه روزی سعی می کنم همه این ها رو خیلی واضح بنویسم و براتون بگم ولی الان سعی می کنم که احساسات خودم رو خصوصی برای خودم بنویسم تا حداقل آروم شم ... خوب دوباره می یام الان فکر می کنم که باید برای خودم بنویسم .. ممنون از صبوری همه 

  • سارا بانو
۱۸
مرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سارا بانو
۱۸
مرداد

خوب سلام به همگی قرار بود البته دیشب و کلی با هم حرف بزنیم ولی خوب فک کنم خیلی خسته بودم راستش این روزها ستگی روحیم بیشتر از خستگی جسمیم هست . این روزها بیشتر استراحت می کنم دارم خودمو رو آماده می کنم که کم کم یه زندگی جدید رو شروع رو کنم شاید با کار جدید یا مسافرت یا یه زندگی جدید ...

نمی دونم ولی خوب فک کنم یه سفر طولانی رو تجربه کنم دو دلم برای رفتن اخه اینجا دلبستگی هایی رو دارم که دلم براشون تنگ می شه . دلم برای ادمهای دوست داشتنی زندگیم دلم برای اتاق خوابم و تختخوابم ...

راستش این روزها سعی می کنم با خودم کنر بیام سعی می کنم بفهمم توی ذهن بقیه یا حداقل آدمهایی که زندگی به روال زندگی اونها وابسته هست چی می گذره ولی انگار یه جورهایی جرات گفتن و شجاعت شنیدن جواب اونها رو ندارم ...

نمی دونم دوست دارم حداقل تکلیف خودمو بدونم ولی حالا ترجیح می دم و روی خودم کار کنم تا یه کمی صبور بودن رو یاد بگیرم و به خودم فرصت بدم ...

راستش قضیه ازدواج خیلی فکرمو رو مشغول کرده ولی از طرفی نمی خوام بنا به شرایط تصمیم بگیرم چون دیگه جایی برای پشیمونی و بازگشت نمی مونه مخصوصا برای منی که می خوام زود مامان شم که همین خودش ریسکه و خطرناک و اینقدر باید حسابی از زندگی که تشکیل می دم مطمن باشم هیچ وقت فکر نمی کردم ینقدر قدر فکرم درگیر بشه .از طرفی نمی خوام زود تصمیم بگیرم که اون فرصتی رو که می خوام از دست بدم .. از طرفی خانواده انگار مشکلی با این قضیه ندارن حتی با شرایط خاص .. نمی دونم چرا ولی خوب چند روز پیش با مامان که حرف زدم چون این شرایط مشابه منو تجربه کرده از سختی هاش بهم گفت تصمیم گیری رو به عهده خودم گذاشت هر چند که خیلی مشتاقه تا من هر چی زودتر سر و سامون بگیرم از طرفی با شرایطی که گفتم و مامان باهاشون در یان گذاشته شرایط من رو قبول کردن ولی خوب بهم گفت مطابقت با این شرایط سخته و راه سختی در پیش دارم ... نمی دونم یه ورهایی ذهنم پر شده از نمی دونم ها ....

واسه رفتن به سفر هم دو دل هستم راستش دلم تنگ می شه خیلی خیلی مخصوصا برای قردالی ...

هر چند راه های ارتباطی با دوستان زیاده ولی خوب ... آخر این هفته هم یه تولد دعوتم تولد خانم مدیر .. دغدغه های ما خانوم ها که ای وای چی بپوشم .... هر چند پیشنهاد خرید لباس داشتم ولی دلم نمی یاد یه فکرهایی توی کلمه که می گه برم موهامو قرمز کنم فک کنید قرمز یه دفعه این کار رو کردم اخه خیلی با حال بود .. حالا شاید این کارو رو کردم اگه بازم جرات گذشته رو داشته باشم... 

خیلی دوست داشتم بچه ها خز پارتیش می کردن چقدر خوب می شد و می خندیدیم اون موقع ما هم اینقدر دغدغه لباس نداشتیم ...

و کلی هم خاطره می شد ... این روزها باید به فکر باشم یه میز کار برای خودم توی خونه تهه کنم البته میز کار دارم ولی خوب با یه شرایط خاص باید تعبیه کنم ... یه مطلب مفیدی که خوندم اینه که به هیچ عنوان راجع به اهداف و کارهایی که می خوای توی آینده انجام بدی با هیچ کسی حرف نزنی ...  و منم ترجیح می دم این کارها رو کنم از طرفی می خوام ازفردا یه چله نشینی رو آغاز کنم اونم از این رواله که :

1-خوردن آب رو به هشت لیوان در روز برسونم 

2- درسته که باشگاه رو به خاطر شرایط مالی مجبورم بزارم کنار ولی حرکاتم رو توی خونه تمرین کنم 

3- به محض اومدن فکرای بد و ناراحت کننده خودمو سرگرم کارهای دیگه کنم 

4- کمتر از قبل گریه کنم 

5- روی رفتارم و حرف زدن هام با دیگران بیشتر تامل کنم و بیشتر شنونده باشم تا گوینده 

6- می دونم اوضاع مالی خوبی واقعا ندارم ولی زیاد بهش فکر نکنم و با همین و با ملاحظه کافی بسازم .

7- اینکه این روزها حداقل سعی کنم بیشتر به مامی سر بزنم و با اینکه می دونم منو ممکنه ناراحت یا عصبی کنه ولی به همه بد اخلاقی هاش لبخند بزنم .

8- و اینکه از هیچ کسی هیچ توقعی ندارم 

این چیزهایی هست که به ذهنم می رسه نمی دونم چقدر می تونم بهشون عمل کنم ولی سعیم رو می کنم و البته چیزی که باید فراموش کنم اینه که دوباره شروع می کنم به خوندن دعاهام  و تشکر از خداجونم ...

خوب بگذریم روزها که رد می شم هر بار می بینم امروز ماهی درست کردم....

باید گذشته رو دفن کرد دفن و زندگی جدید رو ساخت شاید خیلی دیر به این نتیجه رسیدم که باید خودم ر جمع و جور کنم ..

امروز صبح که رفتم پیش مامی یه کمی از حرفهاش دلخور شدم از اینکه اینقدر بین من و برادرم فرق می زاره از اینکه شاید با وجود دونستن شرایط  کاری عوض کمک و دلداری شروع کرد به سرزنش ولی خوب دوباره ودم رو بر می گردونم به شرایطی که از هیچ کسی هیچ توقعی نباید داشته باشم 

این روزها گاهی از اینکه چقدر تختخوابم شده غمگین جای دنیا ناراحتم هیچ کسی نیست که دستش رو بگیرم ...

وای آهنگ شمال( ارفرا تخته )

 نگات غم توی چشات 

حالت خنده هات دوست دارم 

هوات یه وقت ها گریه هات 

که میمیرم برات دوست دارم 

قلبم پر از عشق توهه معجزه اینه 

آغوش تو آروم ترین جای زمینه 

مثل قدیما با نگات دلم می ارزه 

هنوزم این چشمها به یه دنیا می ارزه 

یادش بخیر صبح زود بود همه خواب بودن پاورچین پاشدم اومدم روی بالکن روی صندلی لم دادم مه همه جا رو گرفته بود گاهی مثل نم نم باورن صورتمو لمس می کرد با یه هدفون توی گوشم نشستم و به بیکران خیره شدم نمی دونم کجاها فکرم پر کشید ولی یه حس خوب داشتم . بخشید اگه یهو از این شاخه می پرم به اون شاخه اخه وقتی این پخش شد رفتم توی خاطرات ..

وای خدا جون چقدر سبک شدم ... انگار نوشتن با صفحه کلید یه حال بهتر از نوشتن با موبایل می ده و کلی آدم رو سبک می کنه ...

خوب دوستان کلی حرف زدم و براتون نوشتم فک کنم اگه یه کم بیشتر ادامه بدم حوصلتون سر می ره .. دوست داتشید نظر برام بزارید خوشحال می شم ...




  • سارا بانو