خوب سلام به همگی قرار بود البته دیشب و کلی با هم حرف بزنیم ولی خوب فک کنم خیلی خسته بودم راستش این روزها ستگی روحیم بیشتر از خستگی جسمیم هست . این روزها بیشتر استراحت می کنم دارم خودمو رو آماده می کنم که کم کم یه زندگی جدید رو شروع رو کنم شاید با کار جدید یا مسافرت یا یه زندگی جدید ...
نمی دونم ولی خوب فک کنم یه سفر طولانی رو تجربه کنم دو دلم برای رفتن اخه اینجا دلبستگی هایی رو دارم که دلم براشون تنگ می شه . دلم برای ادمهای دوست داشتنی زندگیم دلم برای اتاق خوابم و تختخوابم ...
راستش این روزها سعی می کنم با خودم کنر بیام سعی می کنم بفهمم توی ذهن بقیه یا حداقل آدمهایی که زندگی به روال زندگی اونها وابسته هست چی می گذره ولی انگار یه جورهایی جرات گفتن و شجاعت شنیدن جواب اونها رو ندارم ...
نمی دونم دوست دارم حداقل تکلیف خودمو بدونم ولی حالا ترجیح می دم و روی خودم کار کنم تا یه کمی صبور بودن رو یاد بگیرم و به خودم فرصت بدم ...
راستش قضیه ازدواج خیلی فکرمو رو مشغول کرده ولی از طرفی نمی خوام بنا به شرایط تصمیم بگیرم چون دیگه جایی برای پشیمونی و بازگشت نمی مونه مخصوصا برای منی که می خوام زود مامان شم که همین خودش ریسکه و خطرناک و اینقدر باید حسابی از زندگی که تشکیل می دم مطمن باشم هیچ وقت فکر نمی کردم ینقدر قدر فکرم درگیر بشه .از طرفی نمی خوام زود تصمیم بگیرم که اون فرصتی رو که می خوام از دست بدم .. از طرفی خانواده انگار مشکلی با این قضیه ندارن حتی با شرایط خاص .. نمی دونم چرا ولی خوب چند روز پیش با مامان که حرف زدم چون این شرایط مشابه منو تجربه کرده از سختی هاش بهم گفت تصمیم گیری رو به عهده خودم گذاشت هر چند که خیلی مشتاقه تا من هر چی زودتر سر و سامون بگیرم از طرفی با شرایطی که گفتم و مامان باهاشون در یان گذاشته شرایط من رو قبول کردن ولی خوب بهم گفت مطابقت با این شرایط سخته و راه سختی در پیش دارم ... نمی دونم یه ورهایی ذهنم پر شده از نمی دونم ها ....
واسه رفتن به سفر هم دو دل هستم راستش دلم تنگ می شه خیلی خیلی مخصوصا برای قردالی ...
هر چند راه های ارتباطی با دوستان زیاده ولی خوب ... آخر این هفته هم یه تولد دعوتم تولد خانم مدیر .. دغدغه های ما خانوم ها که ای وای چی بپوشم .... هر چند پیشنهاد خرید لباس داشتم ولی دلم نمی یاد یه فکرهایی توی کلمه که می گه برم موهامو قرمز کنم فک کنید قرمز یه دفعه این کار رو کردم اخه خیلی با حال بود .. حالا شاید این کارو رو کردم اگه بازم جرات گذشته رو داشته باشم...
خیلی دوست داشتم بچه ها خز پارتیش می کردن چقدر خوب می شد و می خندیدیم اون موقع ما هم اینقدر دغدغه لباس نداشتیم ...
و کلی هم خاطره می شد ... این روزها باید به فکر باشم یه میز کار برای خودم توی خونه تهه کنم البته میز کار دارم ولی خوب با یه شرایط خاص باید تعبیه کنم ... یه مطلب مفیدی که خوندم اینه که به هیچ عنوان راجع به اهداف و کارهایی که می خوای توی آینده انجام بدی با هیچ کسی حرف نزنی ... و منم ترجیح می دم این کارها رو کنم از طرفی می خوام ازفردا یه چله نشینی رو آغاز کنم اونم از این رواله که :
1-خوردن آب رو به هشت لیوان در روز برسونم
2- درسته که باشگاه رو به خاطر شرایط مالی مجبورم بزارم کنار ولی حرکاتم رو توی خونه تمرین کنم
3- به محض اومدن فکرای بد و ناراحت کننده خودمو سرگرم کارهای دیگه کنم
4- کمتر از قبل گریه کنم
5- روی رفتارم و حرف زدن هام با دیگران بیشتر تامل کنم و بیشتر شنونده باشم تا گوینده
6- می دونم اوضاع مالی خوبی واقعا ندارم ولی زیاد بهش فکر نکنم و با همین و با ملاحظه کافی بسازم .
7- اینکه این روزها حداقل سعی کنم بیشتر به مامی سر بزنم و با اینکه می دونم منو ممکنه ناراحت یا عصبی کنه ولی به همه بد اخلاقی هاش لبخند بزنم .
8- و اینکه از هیچ کسی هیچ توقعی ندارم
این چیزهایی هست که به ذهنم می رسه نمی دونم چقدر می تونم بهشون عمل کنم ولی سعیم رو می کنم و البته چیزی که باید فراموش کنم اینه که دوباره شروع می کنم به خوندن دعاهام و تشکر از خداجونم ...
خوب بگذریم روزها که رد می شم هر بار می بینم امروز ماهی درست کردم....
باید گذشته رو دفن کرد دفن و زندگی جدید رو ساخت شاید خیلی دیر به این نتیجه رسیدم که باید خودم ر جمع و جور کنم ..
امروز صبح که رفتم پیش مامی یه کمی از حرفهاش دلخور شدم از اینکه اینقدر بین من و برادرم فرق می زاره از اینکه شاید با وجود دونستن شرایط کاری عوض کمک و دلداری شروع کرد به سرزنش ولی خوب دوباره ودم رو بر می گردونم به شرایطی که از هیچ کسی هیچ توقعی نباید داشته باشم
این روزها گاهی از اینکه چقدر تختخوابم شده غمگین جای دنیا ناراحتم هیچ کسی نیست که دستش رو بگیرم ...
وای آهنگ شمال( ارفرا تخته )
نگات غم توی چشات
حالت خنده هات دوست دارم
هوات یه وقت ها گریه هات
که میمیرم برات دوست دارم
قلبم پر از عشق توهه معجزه اینه
آغوش تو آروم ترین جای زمینه
مثل قدیما با نگات دلم می ارزه
هنوزم این چشمها به یه دنیا می ارزه
یادش بخیر صبح زود بود همه خواب بودن پاورچین پاشدم اومدم روی بالکن روی صندلی لم دادم مه همه جا رو گرفته بود گاهی مثل نم نم باورن صورتمو لمس می کرد با یه هدفون توی گوشم نشستم و به بیکران خیره شدم نمی دونم کجاها فکرم پر کشید ولی یه حس خوب داشتم . بخشید اگه یهو از این شاخه می پرم به اون شاخه اخه وقتی این پخش شد رفتم توی خاطرات ..
وای خدا جون چقدر سبک شدم ... انگار نوشتن با صفحه کلید یه حال بهتر از نوشتن با موبایل می ده و کلی آدم رو سبک می کنه ...
خوب دوستان کلی حرف زدم و براتون نوشتم فک کنم اگه یه کم بیشتر ادامه بدم حوصلتون سر می ره .. دوست داتشید نظر برام بزارید خوشحال می شم ...