فصل های زندگی من

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱
خرداد

امشب آروم تر از شب های دیگه ام نه اینکه آرامش روحی داشته باشم ... 

اخه شر و شور همیشگی رو نداشتم ... شاید به خاطر این باشه که روح خسته جسم رو هم خسته می کنه ...

نمی دونم این خستگی مال مسایل کاریه به وجود آمده هست یا مساله من با ...

نمی دونم امیدوارم هر چی که هست زودتر بگذره و فراموش بشه..

به خودم می گم هر روز می گم گور خودش و هفت جد و ابادش 

  • سارا بانو
۳۰
خرداد

یه روز صبح کاری بعد از یه تنش کاری .... روز گذشته رو خیلی خوب نگذروندم ولی سعی می کنم امروزم بهترم از دیروز باشه ... دیرور بعد از ناراحتی ها وقتی از خواب پاشدم نای تکون خوردن نداشتم😥😥این که کارم اونجا تموم شه تقریبا یه جور مشغله فکریه اونم واسه منی که تقریبا میتقل زندگی می کنم ولی به خودم می گم همینه دیگه .. روزی زندگیت دست خداست نه خلق خدا ... ولی پا شدم و یه آبی به دست صورت زدم و طبق روال گذشته تریپ ورزشکاری زدم توی خونه با به ملحفه و کفش و یه موزیک یه 40 دقیقه ای رو ورزش کردم💪💪 تا کمی حالم بهتر شه . از این چهار تا استخون چی می خواد دربیاد خدا عالمه☺

واسه رفتن خونه مامی تقریبا دیر شده بود البته خودشم خونه نبود ولی خوب خیلی وقته رفت و آمدم از کم هم کمتر شده ... 

بعد از کلی تقریبا ورجه ورجه یه چایی و یه دوش بعدم ولو شدن روی مبل و بعضی فکرای ناراحت کننده ... رفتم اون خرس کوچولو🐻🐻🐻 رو از توی کشو دراوردم تنها چیزی بود که داشتم کلی باهاش حرف زدم بعدم کلی له و لوردش کردم کلی پرتش کردم توی درو دیوار تا دق دلیم خالی شه ... بیچاره اگه زبون داشت می گفت من چه گناهی کردم ... به خودم گفتم فراموش کن همه چی رو ... سعی کن راهتم عوض کنی ...

نشستم و یه فیلم دیدم و کلی تخمه خوردم این روزها چیک چیک تخمه فک کنم کلا با تخمه خوردن از زندگی ساقط شم .... 

هوای نسبتا خنک در و پنجره اتاق خواب و باز گذاشتم و رفتم توی تختخواب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ولی چیزی که مهم بود این بود که دلم نمی خواست اصلا بیدار شم ...

  • سارا بانو
۲۹
خرداد

گاهی وقت ها به خودت می گی جایی واسه گم و گور کردن هست ... جایی واسه دفن کردن هر چی بوده جایی واسه واسه سوزوندن و خاکستر کردن احساساتی که گاهی هر روز چند قدم با تو راه میان ؟

گاهی وقت ها دلیل ناراحتی مون خودمونیم دلیل شکنجه های روحی و روانیم ...

گاهی وقت ها چوب احساسات پوچ و بی اساسی رو می خوریم که فک می کنیم درست هستند !!

و در عوض ادم هایی رو اطرافمون داریم که به اونها دامن می زنند و فکر می کنن با به لجن کشوندن ادمهایی که یه زمانی توی زندگی شون بودند و برخلاف میل اونها رفتار کردند از بوی تعفن خودشون کم می شه ...

ای سارای احمق ...

نمی دونم چرا بازم هر روز هر بار به اون نقطه متعفن نگاه می کنی و دنبال چی میگردی چرا واقعا چرا ؟؟ 

اصلا به تو چه ربطی داره هان ؟ 

مگر غیر این بوده که حتی جواب نگرانی هات رو هم با توهین و تحقیر گرفتی .... بذار گذشته گذشته بمونه چرا هر روز برمی گردی و گردنت رو کج می کنی که ببینی یا  آمار روزها رو حساب می کنی ...

گور هفت جد و آباد اون ورتر ... بچسب به زندگی خودت به روزهای آینده نگرانی احساساتی که ارزشی رو ندارن بریز دور چرا نگهشون می داری که سوژه توهین و تحقیر شه ..دیگه هیچ وقت به اونجا نگاه نکن ... دیگه هیچ وقت به روزهای گذشته برنگرد و نگاه نکن فراموش کن حتی اون احساسات پوچ رو بریز دور ... به تو چه که سالم به تو چه مریض اصلا مرده یا زنده .. خیلی احمقی سارا ... بندازش دور همه چی رو بنداز دور ... 

  • سارا بانو
۲۶
خرداد

امروز کار زودتر تموم شد وقتی داشتم می اومدم خونه داشتم برنامه ریزی می کردم که امروز چی کارها کنم ...اینکه برم خرید و یه دست کارد و چنگال و قاشق چنگال غذاخوری بخرم و از شر این قدیمی خلاص شم و کشوی های کابینت رو مرتب کنم ... اماوقتی اومدم خونه مشغول درست کردن یه پاتیل سیب زمینی سرخ کرده شدم و همزمان شستن ظرف ها و روشن کردن ماشین لباسشویی و جا به جا کردن تموم لباس هایی که انداخته بودم اطراف اتاق خواب ... نمیدونم چرا با اینکه این روزها بیشتر مرتب می کنم و بشور و بساب ولی بازهم احساس می کنم خونه تمیز نیست که نیست .... 

بعد خواب و ساعت های هفت رفتم بیرون که وسایل مورد نیاز رو بخرم که اونم کنسل شد و با یه سشوار جدید برگشتم خونه رفتم ونبال قاشق و چنگال بعد چشم بازار و کور کردم و برگشتم یه کمی سنگین بود ولی خوب انگار کار راه انداز تره ...

نمی دونم این روزها یه کم مدیریت مالی بهم ریخته باید یه کم مدیریت کنم کلی قبض پرداخت نشده و ریزه پاش ولی خوب خیلی مهم نیست میگذره ...

زنگ زدم خونه مامان ولی نرفتم اونم حسابی شاکی شده بود ... ولی واقعا حوصله نداشتم ...

خوب امشب قسمت نشد  کارها رو انجام بدم ...

رفتم که در بالکن رو باز کنم هوایی بیاد که نمی دونم اصلا درست دیدم یا نه .. اگه درست دیده باشم یه چرا فقط می مونه توی ذهنم ...

دل گیرم از هر چی بود و از هر چی هست 

خدا جونم کمکم کن که جز تو هیچ کی منو نمی فهمه 

  • سارا بانو
۲۴
خرداد

بی تو انگار کل این شهر قهره با من
وقتی نیستی این نفسهام اشتباهن، اشتباهن
راه بسته شد وقتی نگاش از نگام خسته شد
هرچی داشتمو دادم یهویی رفت
یه طوری زد شکست دلو بی رحم
که بریدم جلو میرم
ثانیه ها بی تو آروم عزیزم
تو خوبه حالتو من داغونو مریضم
قانون نداره نه نمیگذره اگه چشامون نباشه تر
بی تو رو شونه هام کوه درده
همه میگن اون دیوونه بر نمیگرده
آخ که وقتی نیست خونمون سرده
دنیای من رو پر از غصه کرده
بی تو رو شونه هام کوه درده
همه میگن اون دیوونه بر نمیگرده
آخ که وقتی نیست خونمون سرده
دنیای من رو پر از غصه کرده

♫♫♫♫♫♫♫♫

تکست آهنگ جدید علیشمس و مهدی جهانی و شاهین میری بنام کوه درد

♫♫♫♫♫♫♫♫

یادت نره وقتی همه روزگارت غمه
یکی هست که میخواد از کنارت نره
تا تهش، تا چشات تر نشه با اشک
اگه شکست صد دفعه دلم فدای سرت
اگه حس میشه جای خالیت تو شبای من
عیبی نداره من صبورم بیشتر از این حرفا
خرابتم الانشم کسی جات نمیاد
هرچقدم تنها بشم
بی تو رو شونه هام کوه درده
همه میگن اون دیوونه بر نمیگرده
آخ که وقتی نیست خونمون سرده
دنیای من رو پر از غصه کرده
بی تو رو شونه هام کوه درده
همه میگن اون دیوونه بر نمیگرده
آخ که وقتی نیست خونمون سرده
دنیای من رو پر از غصه کرده
من خودم رو سمت چشمات هی کشیدم
کاش یه لحظه من به دستات میرسیدم

  • سارا بانو
۲۲
خرداد

سلام ... خوب افطار رو با یه پیتزای بزرگ که فقط دوتا تیکه اش رو تونستم بخورم تموم کردم و الان اومدم تا یه خورده بنویسم ... بنویسم که خیلی هم تنهایی غذا خوردن دلچسب نیست... گاهی وقت ها خوبه و گاهی وقت ها اصلا حس خوبی به آدم نمی ده ... هی روزگار .... 

لم دادم روی مبل و کاری جز نوشتن و مدام مدام مدام تلگرام دو نگاه کردن ندارم ...  دلم می خواد بخوابم نمی دونم چرا اینقدر خواب آلود شدم 😴😴😴 .. دلم می خواد بزنم بعد افطارها بیرون ولی نمی دونم چرا حس و حالش نیست ... بعد افطارها مثل پارسال حالم خوب نیست ... 

اخی روزهای خوب ... 

  • سارا بانو
۲۲
خرداد

امروز تصمیم گرفتم بلاخره یه کم وسط روزمرگی ها یکی دو ساعت مونده تا افطار رو با خودم خلوت کنم ... یه خورده مواد پیتزا آماده کردم تا واسه افطار درست کنم 🍕🍕🍕

وقتی رفتم بیرون تا یه خورده مواد غذایی بخرم هوا ابری بود و چند تا رعد و برق یه خورده بارون دلم می خواست همین طور می بارید تا سرد بشم چند روزه انگار توی کل وجودم یه شعله آتیش روشنه ....😟😟😟

بعد از اتفاق دو روز گذشته که خیلی ترسیده بودم و مجبور شدم نصفه شب برم بیمارستان و تا شیش صبح تحت نظر باشم و بعدش بلافاصله یه روز سخت کاری رو شروع کردم و خسته و هلاک هشت شب اومدم خونه که وسط تموم خستگی هام ..... جواب های خیلی خوبی گرفتم هه اونقدر خوب و دلچسب که به خودم می خندم که چرا اصلا اون کارو کردم مثل احمق ها رفتارکردم اونم با ادمی که فقط کینه رو می بینه و خیلی ازخودش ممنونه 😟😟😟😟

مهم نیست سعی می کنم همون رو هم فراموش کنم ..

بگذریم هر جوری بود صبح شد دیگه... خودمو رو اماده کردم که اگه حرفی پیش بیاد سر کار بگم شما هم به فکر و منم به فکر یه مدتی به خودم استراحت بدم و بعدش جم و جور کنم و برم تهران چون اینجا هیچی اون جوری که باید باشه نیست 📦📦📦📦

مدتی توی فکرم که برم اینجا چیزی ندارم که خیلی بهش وابسته باشم ... 

گاهی وقت ها دلتنگ می شم این روزها دلم تنگ شده برای چی و کی بماند و این روزها بهتر درک کرده ام که وقتی می گن تو قوی هستی بازهم می گم زن موجود ضعیفی هست دلم برای گذاشتن سرم روی یه سینه مردونه که فقط موهامو نوازش کنه تنگ شده ....

نمی دونم چرا این حس رو دارم خلوتم رو دوست دارم سعی می کنم شرایط رو اروم تر و اروم تر کنم سعی می کنم حتی خودم رو...

دنبال قرص چاقی افتادم اخه این چند وقته خیلی احساس لاغری می کنم اونقدر که روی صورتم تاثیر گذاشته دلم یه باشگاه خوب می خواد که یه کم وقت بگذرونم البته وقتی شرایط مالی یه کم بهتر شد ...

خیلی حرف ها توی دلم داره بالا و پایین می ره ولی نمی تونم بنویسم ... 


  • سارا بانو
۱۳
خرداد

یه نفس عمیق باید کشید .... یه جورهایی خیلی ناراحتم و عصبانی .... یه نسیم خیلی خنک مدام پرده اتاق خواب رو تکون می ده و اونقدر خنکه که پتو رو کشیدم روی خودم .... و این قلقلک دادن هوا رو خیلی دوست دادم ... روی تخت دراز کشیدم یه کمی هم کمر درد دارم امشب ... نیدونم چرا 

امروز از دست مامان ناراحتم و عصبانی ولی فعلا سکوت می کنم .... 

فردا قراره برم سفر .... یه جورهایی با اتفاقاتی که افتاد امروز مردد شدم ولی خوب همه با کلی ذوق و شوق راجع بهش حرف می زنن ...

از بیرون که اومدم خونه سعی کردم یه چمدون ببندم ولی دست و دلم اصلا به کار نمی اومد واسه همین نصفه موند کنار تختخواب .... 

گاهی از خودم می پرسم جواب این علامت سوال بزرگ توی ذهنم چیه ؟؟ 

گاهی با خودم می گم بعضی از آدمها حتی لیاقت پرسیدن حالشون رو هم ندارن چون الان دیگه براشون کوچکترین سودی نداری که حتی بخوان ج سلام رو بدن ...

بیخیال می سپاریم به خدا ...


  • سارا بانو
۰۵
خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سارا بانو