فصل های زندگی من

۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۵
دی


  • سارا بانو
۲۵
دی

گاهی ذهنمان انقدردرگیر می شود که اصلا روز و شبهامان بهم گره می خورد گاهی اونقدر اشک می ریزیم که با چشمانی پف کرده از جا بلند می شیم درست زمانی که باید برای کاری بیرون بویم اون موقع می افتیم به جون لوازم آرایش برای درست کردن اون پف قلمبه زیر چشم ها ... ولی خوب وسط تمام این ها دلخوشی های کوچیک پیدا می کنیم مثل دلخوشی جدید من خریدن یه تی چرخشی فکر نمی کردم اونقدر از خرید این طی راضی باشم اونقدر که یه خونه پنجاه متری رو پنجاه بار تی می شم اصلا شده یکی از سرگرمی هام ... .. دیروز وسط تی کشیدن خونه و مثلا قرتی بازی با آهنگ با صدای بلند به خودم گفتم چقدر دلخوشی های ما زنان کوچیک و ساده است  و چقدر گاهی اونها شاد می شویم و می شه یه دلخوشی 

  • سارا بانو
۱۲
دی
یکی دیشب گفت بزار رفتنی ها اگه رفتنی اند برن ...سعی نکن جلوی کسی که رفتنی است و بگیری چون بعدها با وضع بدتری تو رو ترک می کنه ... دارم فکر می کنم خدایا باید چه طوری روزهامو بگذرونم وای نمی خوام به لحظه های بد فکر کنم ولی حقیقتی هم هست ... خدایا کمکم کن
  • سارا بانو
۱۲
دی

سردرگمی های آدمها گاهی خیلی وسعت می گیره .. اونقدر که مثل آدمی که توی یه دریای متلاطم افتاده مدام به این سو و آن سو کشیده می شه ... سردرگمی های ما آدمها گاهی توی خودمون حل شده یعنی می دونیم چی به چیه ولی بی اعتنا به اون ها از کنارش رد می شیم می دونیم درست نیست ولی انگار نمی خواهیم قبول کنیم .. حال روز من الان درست شبیه همون آدمهاست ... نمی دونم باید چی کار کنم مثل یه تیکه الوار وسط دریا مدام به این طرف و اون طرف می خورم حرف های آدمها دور و برت و دیده های خودت و شنیده هات رو کنار هم که می زاری می شه یه پازل که تنها نقطه مجهول اون همون اعتقاد خودته که بهش بی اعتنا شدی ... نمی دونم باید چی کار کنم حرف های آدمها گاهی مثل یه شی نوک تیز توی قبلم فرو می ره و از طرفی بهم یه تلنگر می زنه که  اینو بدون ممکنه دیگه هیچ راه برگشتی برای بعد نداشتهب اشی ... زندگی یک روز و دو روز نیست .. بعدها واسه غصه خوردن خیلی دیره .. ولی باز به خودم می گم اعتماد داشته باش به خودت به اون به باورهات ... ولی سخته مدام با خودم تکرار می کنم اگه این واقعیه چرا هیچ کاری نمی کنه ... پس چرا هیچ حرکتی نمی کنه ... چرا ؟

ندونستن ها خیلی سخت می شه ...

و این وسط با وجود اتفاق های افتاده دیگه اون باور قبلی رو نسبت به اون ندارم . یه جورهایی انگار هیچ اعتقادی به حرفها ندارم چون حرف ها تا عمل فرق می کنند . 

فقط خدا می دونه 

نمی دونم این اتفاقات و این طولانی شدن واسه اینه که من کورکورانه نرم جلو .. نمی دونم ... ولی می دونم روزهای سخت تری هم ممکنه تو راه باشه .. دلم برای خودم می سوزه هیچ چیزی به اندازه سردرگمی منو آزار نمی ده 

  • سارا بانو
۰۴
دی

واقعا فصل های زندگیم تبدیل شده به بدترین فصل های سرد زندگی .... روزها تند و تند می گذرن و از من هیچ کاری بر نمی یاید جز کار و کار و نوشتن و ناراحتی و ... روزهای که سعی می کنم همه چی خوب به نظر بیاد و روزهایی که نمی شه واقعا کنترلش کرد و لبخندهای الکی و زورکی تحویل داد .. یه وقت هایی احساس می کنم خیلی خیلی خسته ام اونقدر که یه جورهایی از تاب تحمل من خارج می شه ولی سعی می کنم ادامه بدم ... امروز تقریبا روزه آرومیه واسه کارکردن مخصوصا با شغل جدید ولی چیزی که من رو این روزها بیشتر از هرچیزی آزار می ده و به فکر خیال فرو می بره اینکه یه یکی از همین روزها به خودمم بیام ببینم همه چی نمی دونم بایدبگم کابوس بوده یا رویا ... این روزها فکر و خیالم از همه چی بیشتره یه جورهایی موندم بین اینکه چطوری می شه به یه ادم اعتماد کرد... سرور جان از وقتی پیشنهاد ازدواج رو مطرح کرده فقط مطرح کرده و هیچ کار خاصی انجام نداده .. حتی بعد از اینکه بارها حرف زدیم و بهش گفتم حداقل من باب اشنایی با خانواده باشه یه جورهایی هنوز من رو توی آب نمک نگه داشته و فقط  می گه دنبال یه فرصت مناسبم حالا این فرصت وکی و کجا قراره پیش بیاد نمی دونم ... هر روز که می گذره فکر و خیال منم بیشتر می شه اینکه نکنه سر کار باشم و این ها تمامش یه بازی باشه نمی دونم خسته ام این طور واقع فکرم مدام می ره سراغ اتفاقات بد مثل افروز که بلاخره واقعیت چی بوده اگه درست بوده باشه این وسط من چی کاره بودم ... تقریبا 96 روز مونده تا عید تا روشن تکلیف و در اومدن از این بلاتکلیفی ولی می ترسم می ترسم که یه روز تموم دنیام آوار بشه روی سرم اون وقت نمی دونم به خودم چی باید بگم و با وجدان خودم چطوری باید کنار بیام ...

  • سارا بانو