فصل های زندگی من

۰۱
مرداد

اومدم دوباره توی کنج دنجم .. اتاق خواب کنج دنج زندگیمه ... امروز با چشمای قرمز و یه عالمه دستمال کاغذی و یه صورت خیس از اشک از توی اسانسور اوندم بیرون نمی دونم چی شد که بهش زنگ زدم ولی بعد از گذشت چند ماه ....

از کل حرف های رد و بدل شده حرف های ضد و نقیض نمی دونم چی رو باید باور می کردم اصلا یه مشت دروغ یه مشت چرت و پرت و مثلا خود قانع کردن ...

نمی دونم ولی مدام که یادم می اومد اشکام جاری می شد حتی نتونستم به کارهای بعدازظهر برسم ولو شدم روی مبل با خودم عین دیونه ها سوال و جواب پس می دادم و به حماقت های این دوران فکر می کرد به خودم می گفتم وقتی می گم احمقی نگو نه .... از ناراحتی واسه سرگرم کردن خودم باقی مونده کتاب یک بعلاوه یک رو خوندم رمان خوبی بود با یه داستان خوب و گاهی اشک اونم واسه من احساساتی ... مامانی اومده و کلا حال نداره زیاد و اونطرف خوابیده منم اومدم که بخوابم بازم تنهایی 

  • سارا بانو
۰۱
مرداد

دیروز ... دیروز روز  کاری نسبتا خوبی بود و از طرفی بعد از تعطیل شدن از کار و رفتن خرید و تقریبا بخوای حساب کنی هیچی از هیچی خریدی و نصف بیشتر از حقوق ماهیانه ات رفته باشه .. بهرحال فک کنم توی کل خرید پنج قلمش خوردنی نبود ...
بعد از کلی پلاستیک خرید به دوش کشیدن و اومدن و سر و سامون دادن تازه افتادم به جون نهار درست کردن . دلتون نخواسته باشه زدم توی خط کوکوی بادمجون با خیار شور و زیتون و کاهو و کلم و مخلفات  ... تازه داشتم از خوردن نهار به وقت شام لذت می بردم که تازه دلینگ زنگ تلفن ... خونه هستید قالی هاتونو بیاریم .. اخه از دست غرغر های مامانم داده بودم قالیشویی بس که هر بار می اومد می گفت ای بابا چرا این خونه عین خونه های یتیم می مونه و هیچ فرشی توش پهن نیست و من باید  کجا بشینم و کجا بخوابم ... بلاخره کار خودش کرد و فرش ها رو لوله کرده بودم دادم برای شستشو ... وقتی  و گذاشتن توی خونه به کمک یکی از دوستام  کردم .. البته بیخود  گفت ها خونه اصلا یه رنگ  و سر سامون دیگه به خودش گرفته بود ... دیگه ساعت از نه و نیم گذشته بود اگه بگم تا ساعت ده می خوابم حتما بهم می خندین ولی خوب وقتی تنهایی هیچی بهتر از زود خوابیدن نیست از طرفی هم بعد از 7 صبح تا تقریبا 7 شب کار و خرید دیگه جونی واسه ادم نمی مونه که .. واسه همین توی تختخواب یه چند دقیقه ای رو شروع کردم به خوندن کتاب که دیگه داره اخراش می رسه راستش خیلی دلم می خواست دیشب یه نفر رو کنارم می داشتم تا محکم بغلش می گرفتم و سرم رو روی سینه مردونش می ذاشتم و می خوابیدم دلم یه دنیا ارامش آغوش می خواست ولی این راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم ... تنهایی و تنهایی و کاریش هم نمی شد کرد .... واسه همین بالشتم رو ورداشتم و محکم بغلش کردم سرم روی انتهاش گذاشتم اصلا نفهمیدم کی با همین افکار خوابم برد و چقدر به حماقت های زندگیم و کور بودن خودم فکر کردم و حتی گاهی دلم واسه همون حماقت ها تنگ شد دلم نمی خواد این حرف رو بزنم ولی دلم تنگ شده اره دلتنگش شدم. حقیقت جایی واسه فرار نمی زاره   

  • سارا بانو
۳۰
تیر

آدرس الان یه تن خسته رو کشیدم توی تختخواب و از طرفی بابت تمیز کارهای دیروز و سقوط ار روی صندلی کل امروز رو با یه پای لنگ این ور و اون زدم ... امشب با خودم کلنجار رفتم یه پی ام بهش بدم ولی پاکش کردم شاید این چندمین بار باشه که پی هام رو پاک می کنم ... ولی هیچ وقت عادت نداشتم حرف هامو توی دلم نگه دارم نمی دونم ولی تا حالا شده به عکسهاتون نگاه کنید  و به حماقت هاتون فکر ... به خودتون بگید احمق جان توی اون لحظات دیدی ولی خودت رو به کوری زدی ... حالا از نگاه کردن به حماقت هات لذت ببر و با خودت بگی چرا ؟؟ این چرا جا خوش کرده توی زندگی من و انگار نمی خواد ترکم کنه ... واقعا چرا ؟؟؟

  • سارا بانو
۱۹
تیر

روزها دارن می گذرند و من به روزهای خوب نیومده ایمان دارم مهم نیست چند نفر آدم کنارم هستند من خودم رو دارم و امید به روزهای روشن و خدای مهربون .... این روزها از کار راضی ام از داشته هایم از نداشته هایم راضی ام .... صبح ها شیش و نیم بیدار و نهایتا تا هفت می رسم و عصرها حدودا چهار کار تموم می شه خدا رو شکر .... کارم رو دارم ... سخت یا آسون ولی هست .... 

این روزها دیگه تا ده شب بیشتر بیدار نمی مونم و خودم رو به تختخواب می رسونم .... جای خالی توی تخت رو احساس می کنم ولی بقدری که عاشق بالشتم هستم عاشق چیزی نیستم با روزهایم کنار اومدم ... امروز از صبح فکرم درگیر چراهای زندگی بود فرزان که زنگ زد اول با توپ پر که اره ما ناراحتیم از این و از اون ... ولی وقتی جوابش رو دادم معلوم بود کوتاه اومده ولی در کل هر وری افتاب باشه هموت وره .. البته توقعی هم ندارم ... ولی می دونم تموم این آتیش ها از کجا و کی شروع شده آقا من رسما واگذار می کنم به شما ببینم اخر کجای دنیا رو صاحب می شید ... امشب شام درست کردم ولی مامان نیومد دوتا قاشق خوردم اومدم توی تخت می خوام زودتر بخوابم 

  • سارا بانو
۱۱
تیر

راستش خیلی امشب وقت واسه نوشتن ندارم این بنده ای که الان داره می نویسه از ساعت هشت و نیم توی مطب دکتر منتظر بوده و تازه رسیده خونه ... خدا به دادمون برسه با پس فردا که آندوسکپی دارم ....هی هی هی الان یه شام فوق العاده جدید زدم بر بدن بهتون پیشنهاد می کنم ولی نخندیدن دیگه امکانات و وقت نبود دیگه .. می رید سر یخچال می بینید هیچی ندارید فقط دوتا هلو اونو برمی دارید قطعه قطعه می کنیم بعد می ریم سراغ قسمت فریزر یخچال یه تیکه نون بربری دونه دار بر می دارید می زارید توی ماکرویو گرم بشه بعد با بشقاب هلو و یه بطری آب و اون نون بربری می رید توی اتاق خواب یه تیکه نون گاز می زنید یه تیکه هلو .... خیلی  هم خوشمزه هست مزه چلو کباب می ده به خدا وقتی حسابی گرسنه ای ... و این بود قصه امشب ما 😂😂😂😂😂

  • سارا بانو
۱۰
تیر

الان که دارم می نویسم اومدم توی تخت و شروع کردم به نوشتن راستش امشب نتونستم کتاب بخونم اخه خسته ام هر چند قول داده بودم هر شب چند صفحه ای بخونم ولی خوب نشد بعد از اون هفته خیلی بد امروز تازه تونستم یه نفس راحت بکشم حتی با ترس و لرز رفتم سر کار از اینکه حالم بد نشه و مثل چند روز قبل به سرم و دکتر نیفتم ... نمی دونم باید چی کار کنم هنوز هم گهگاهی به فکر می رم و یه عالمه چرا می یاد توی ذهنم .... به خودم می گم بیخیال سارا .... زندگی الانت رو ببین توی کارت پیشرفت کردی حقوقت زیاد شده تونستی یه کم پس انداز کنی ... خونت رو داری سلامتیت کم و بیشه که اونم درست می شه بلاخره ... فکر و خیال رو بزار کنار مگه نسپردی به خدا خوب پس دیگه چی می گی ... امروز رفتم موهامو کوتاه کوتاه کردم مردونه مردونه فک کنم درست دو دقیقه بعدش پشیمون شدم ولی خوب اینم می گذره .... نه اینکه ارزوی عروس شدم دارم می خوام تا اون موقع موهام یه دست بشه .... نخندین خوب من هنوزم امیدوارم و امید دارم که دوباره لباس عروس می پوشم ... چی فک کردین من به همین امید زنده ام ... دلم برای خودم شاد و سرحالم تنگ شده .... دلم برای جنگولک بازی ها و بچگونه حرف زدن ها تنگ شده حسابی .... اگه کسی این مطالب رو می خونه برام دعا کنه که زندگی رو بسازم که همه انگشت به دهن بمونن ... من ایندم رو می سازم امروز یه سر باشگاه زدم حالا صبح معلوم می شه چه کردم....خودم خندم گرفت 

دلم می خواد کتابم رو باز کنم و بخونم ولی حسش نیست ..شایدم بعدش خوندم شاید البته شبتون بخیر بچه ها 

  • سارا بانو
۰۴
تیر

دوباره ترجیح دادم بنویسم ولی انگار این روزها بیشتر بهش احتیاج پیدا می کنم ... کمی خسته ام ... از خودم از رفتارم از امشب از گذشته و از آدمهایی که به دروغ متوسل می شن ... از خودم می پرسم چرا واقعا ؟ کی می خوای یاد بگیری مثل خیلی ها مدیریت رفتاری داشته باشی .... الان بابت چیزی که نبودی مقصر شدی ولی عیبی نداره خدایی هم هست ... 

ولی خوب ... بگذریم امشب یه دعوای حسابی با برادر و مامان اونقدر که نفسم داشت بند می اوند و با خوروندن اب به زور کمی منو اروم کردند ... نمی فهمم چرا دلسوزی و محبت ج نمی ده ولی خیر و صلاح در همینه ... نمی دونم از وقتی که بچه بودم همیشه مامان بین دختر و پسرش فرق می ذاشت الانم همین طوره و چیزی تغییر نکرده چی بگم شاید اصلا گفتن نداشته باشه ولی خوب بعد از کلی مشاجره و حرف و بغض .... 

حالا بچه هاشونو به رخ می کشن خدا جون مگه فک کردن من توی همین موقعیت می مونم و اجاق کور .... فکر کردند زندگی رو می سازم که همه انگشت به دهنش بمونن همین طوری که از یک ماه قبل تا الان وضعیت خیلی بهتر شده ... و از طرفی تنهایی رو دارم همدم خودم می کنم...

حرف های امروز با همکارم بهم فهموند که چقدر ساده ام و واقعا لازمه کمی سیاست و مدیریت رفتاری رو یاد بگیرم واقعا حرفهاش مفید بود امیدوارم روزهای خوب زود بیان می دونم که می یان و می شه 

  • سارا بانو
۰۳
تیر

تنهایی ادمها تمومی نداره ولی گاهی خیلی تو رو راحت می کنه دیگه واسه خیلی از چیزها منتظر کسی نیستی نه واسه غذا خوردن نه واسه تفریح نه واسه چایی عصر حتی واسه خواب ... خودت خودت رو توی تخت می بری از بوسه و شب بخیر و آغوش خبری نیست تو می تونی بالشت کوچیکت که محکم بغلش می کنی و مطمنی کسی اونو ازت نمی گیره و کسی بهش چشم طمع نداره ... زندگی این طوریه باید یاد بگیری تنهایی بخشی از زندگیه اونطوری دردهاتو خودت تحمل می کنی غصه هاتو خودت بدوش می کشی ... این روزها دوباره دردهام برگشته امیدوارم واسه دفعه بعدی ویزیت دارویی تجویز کنه تا از دردهام کم شه ... نمی خوام بخاطر درد هام کارم رو از دست بدم ... تنها دلخوشیم شده کارم .. بخدا ایمان دارم روزهای خوب می یاد روزی که همه به حقیقت پی ببرند و از رفتارشون شرمسار بشن می رسه روزهای خوبی که همه اونها حسرت زندگی ای که ساختم رو بخورن اون روز می رسه... و می فهمنن چقدر بی لیاقت بودن لیاقت داشتن منو نداشتن .. شاید خودخواهی باشه ولی همین طوره 

  • سارا بانو
۰۲
تیر

شب گذشته توی مهمونی خیلی حال بدی رو تجربه کردم‌نمی دونستم روی زمین راه می رم یا روی هوا ... فقط منو بردند توی ماشین خوابوندند نزدیک های چهار صبح که اومدم خونه یادم می اومد چی گذشته ولی اصلا پشیمون نبودم خیلی از ادمهای اطرافمون بظاهر ادم های خوبی اند ولی باطنن غیر از اینکه بخاطر بزرگی خودشون بخوان کسی رو کوچیک کنن کار دیگه ای ندارن 

  • سارا بانو
۲۶
خرداد

فک کنم غیبتهام تبدیل به غیبت کبری شده از طرفی هم اونقدر فضاهای مجازی زیاد شده که یه کمی کار رو سخت کرده ...

حالا که باز اومدم اینجا و به مطالب نگاهی انداختم راستش اتفاقی اومدم اینجا چون وقتی داشتم از تاکسی پیاده می شدم چیزی که نظرم رو جلب کرد که ماشین سفید شماره ۷۷ که از کنارم رد شد انتهای خیابون دور زد و یه نگاه به ساختمان های سمت چپش انداخت می دونستم کیه و از اینکه حالا اتفاقی یا امشب از این طرف اومده یا کار هر شبش بوده  شوک شدم ولی خوب امیدوارم روزهای خوبی رو بگذرونه ... منم شرایط خوب و بد زندگی و یکسال اخیر رو پشت سر گذاشتم الان خدا رو بابت خیلی چیزها شکر می کنم بابت امروز که تونستم راه برم هر چند با درد .... این یکسال گذشته کلی ماجرا توش بود ولی گذشت سخت یا اسون الان از تنهایی خودم راضی ام از اینکه دغدغه ای ندارم منم و کارم و خونه و خونه و کتاب و گاهی درد و اینستا saaranee

  • سارا بانو