فصل های زندگی من

شب زخمی

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۸ ب.ظ

دوباره ترجیح دادم بنویسم ولی انگار این روزها بیشتر بهش احتیاج پیدا می کنم ... کمی خسته ام ... از خودم از رفتارم از امشب از گذشته و از آدمهایی که به دروغ متوسل می شن ... از خودم می پرسم چرا واقعا ؟ کی می خوای یاد بگیری مثل خیلی ها مدیریت رفتاری داشته باشی .... الان بابت چیزی که نبودی مقصر شدی ولی عیبی نداره خدایی هم هست ... 

ولی خوب ... بگذریم امشب یه دعوای حسابی با برادر و مامان اونقدر که نفسم داشت بند می اوند و با خوروندن اب به زور کمی منو اروم کردند ... نمی فهمم چرا دلسوزی و محبت ج نمی ده ولی خیر و صلاح در همینه ... نمی دونم از وقتی که بچه بودم همیشه مامان بین دختر و پسرش فرق می ذاشت الانم همین طوره و چیزی تغییر نکرده چی بگم شاید اصلا گفتن نداشته باشه ولی خوب بعد از کلی مشاجره و حرف و بغض .... 

حالا بچه هاشونو به رخ می کشن خدا جون مگه فک کردن من توی همین موقعیت می مونم و اجاق کور .... فکر کردند زندگی رو می سازم که همه انگشت به دهنش بمونن همین طوری که از یک ماه قبل تا الان وضعیت خیلی بهتر شده ... و از طرفی تنهایی رو دارم همدم خودم می کنم...

حرف های امروز با همکارم بهم فهموند که چقدر ساده ام و واقعا لازمه کمی سیاست و مدیریت رفتاری رو یاد بگیرم واقعا حرفهاش مفید بود امیدوارم روزهای خوب زود بیان می دونم که می یان و می شه 

  • ۹۶/۰۴/۰۴
  • سارا بانو