فصل های زندگی من

شب طوفانی

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ

امروز وقتی به خودم اومدم دیدم شاید چند ساعت تمام توی تاریکی نشستم و خیره به گل های قالی اونقد که صدای اطرافم رو نمی شنیدم  ... اصلا نمی دونم ذهنم تا کجا ها رفت و بی نتیجه برگشت ...😔 نمی دونم بین اون همه شک و تردید و دو دلی و ترس از روزهای گذشته و  آینده و احساس پشیمونی چقد پرسه زد و بی نتیجه با یه عالمه سوال گنگ برگشت...

وقتی به خودم اومدم که ساعت ها گذشته بود و صورتم خیس بود ...صدای زوزه باد می پیچه توی گوشم و صدای خرد شدن یه شیشه یه لحظه قلبم تند زد ... گاه تنها تر از اون چیزی که هستی خودت رو حس می کنی ... گاهی به خودت که نگاه می کنی خودت رو سنگدل ترین موجود احساس می کنی ولی این زخم های زمانه بود که دلت رو سنگ می کنن ترس و بی اعتمادی و بی احترامی و روزهای مجهول ...

آینده مجهول که واسش دست و پا می زنی ولی ممکنه بدتر از دیروزت باشه و دیروزت مثل امواجی که تو رو غرق می کنن کجا باید ایستاد  نمی دونم توی زمان حال .. 

امشب از صدای باد ترسیدم ولی قول داده بودم به خودم ...

  • ۹۵/۰۲/۲۸
  • سارا بانو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">