فصل های زندگی من

خاطرات دو روز گذشته

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ق.ظ

سلام به همگی ...

خوب دو روز تعطیلی و دو روز گردش و تفریح .... یه پاستیل خوشمزه کله صبح که طفلکی یکی از بچه ها واسه پیدا کردن پاستیل دایناسوری چند تا مغازه رو زیر و رو کرد 😊😊😊.. اخی عزیزم 🙈🙈🙈 . خلاصه یه روز رو کنار دریاچه چورت گذروندیم و خیلی خیلی مناظر زیبایی رو دیدیم و من هم با کمال پررویی توی این سفر با این وضعیت شرکت کردم خیلی درد کشیدم ولی می ارزید چون تا حالا اونجا رو نه شنیده بودم نه دیده بودم .... ما حصل این سفر کبودی پهلوم بود که بر اثر نیسان سواری به وجود اومد که اونم خاطره خوبی شد مخصوصا وقتی توی گل گیر کرد کلی با تکون تکون های نیسان خندیدیم و از لهجه حرف زدن اهالی اونجا مثل گنگ ها خیره مونده بودم که ببینم یه کلمه می فهمم ... 😊 

مسیر طولانی بود مخصوصا با مینی بوس ولی کلی خاطرات قشنگ باقی موند مخصوصا پانتومیم بازی بچه ها که دیگه آخری ها داشتیم ریسه می رفتیم 😂😂😉( فصل جفت گیری ) حالا فک کنید ...

وای خدای من با درد می خندیدم ... منظره دریاچه و جاهای دنجش می چسبید دو نفری بشینی و یه آهنگ توپ و با گوش کنی و دست کسی رو که دوسش داری رو بفشاری .👫

صدای پرنده ها وقتی گوش هات رو تیز می کردی صدای آب رودخونه های کوچیک ... حتی صدای قدم گذاشتن روی شاخ و برگ پوسیده درخت ها و دیدن کلی حشره های مختلف ....

هر چی بگم کم گفتم مخصوصا وقت برگشت منظره ای که از بالا می دیدی و مسیر که اومده بودیم اونم با نیسان مثل این بود که ترن هوایی توی شهربازی سوار شی... اطراف روستا پر بود از گل گاوزبان های رنگارنگ ...💐💐💐💐 

فقط حیف شد که الندان رو به خاطر کمبود وقت از دست دادیم ... کلی جنگولک بازی و چایی و خنده و آهنگ های توپ و پایکوبی توی مینی بوس و قربونش برم راننده انگار دیسکو توی مینی بوس داشت رقص نور و نور آبی کف ماشین ...😅😅😅 

شب که رسیدیم من یکی نمی دونستم چطوری برسم خونه و دردم رو آروم کنم ... بعد از یه دوش هلاک روی تختخواب قدرت تکون خوردن نداشتم چشمام البالو گیلاس می چید که هماهنگی برنامه فردا رو ببینم ... حتی از درد و خستگی😥😥😥😥 نای بلند شدن خوردن مسکن رو نداشتم از حال روزم خندم گرفته بود به خودم می گفتم مگه مجبوری اینقدر هلاک کنی که حالا نای بلند شدن نداشته باشی ...😄😄به هر فلاکتی بود پاشدم ..

صبح هم که شیش و نیم بیدار باش و برنج به دست و جمع کردن وسایل مورد نیاز به سوی منزل مادر تا کارهای لازم جهت مامان نوازی مادر برای مهمون ها انجام بشه .... تا یازده مثل کزت سابیدم و شستم و جارو کردم و نهار بچه ها رو آماده کردم و راهی شدیم و تعداد هفت نفرمون ساعت دوازده سر میدون ازادی شد ده نفر که بازم عالی شد و راهی شدیم سمت جاده توسکستان واز پل تاش رد شدیم و زدیم کنار یه جا واسه نشستن پیدا کردیم و بساط جوجه رو ردیف کردن وای چه کباب هایی اونقدر بچه ها زحمت کشیدن و با دقت حرارت می دادن که خیلی خوشمزه شده بود و خوش رنگ ... یه آشپزخونه کوچولو داشتیم واسه برنج که دستپخت مثلا افتضحای من بود که کلی چه چه و به به داشت☺☺☺بله چنین خانواده ای هستیم ما ... البته هلاکت هم داشتیم که شاد گروه واسه کندن چوب نزدیک بود صدمه ببینه و کلی زخمی شده بود ولی خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاد... و کلی چایی های گیاهی بابونه و اویشن و اخری هم یه هندونه قرمز و ابدار و بعد کلی عکس و بعد سردی هوا و جیم شدن و اومدن خونه ... خیلی خیلی چسبید ...

  • ۹۵/۰۲/۱۸
  • سارا بانو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">