فصل های زندگی من

24فروردین

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۱ ق.ظ

امروز وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وقتی اومدم کار برخلاف روزهای دیگه بشینم یه گوشه و شروع کنم به نوشتن ... حس می کنم چند روز دست به قلم نشدن باعث شده احساس سنگینی توی وجودم داشته باشم....

امروز وقتی راه افتادم سمت کار مثل همیشه نیم نگاهی انداختم ولی انگار جای جدیدی می بره دور از چشم....

 نمی دونم ولی احساس خستگی می کنم ... حس خوبی نیست ولی سعی می کنم باهاش کنار بیام ..

گاهی دلتنگ می شوم روزهای خوب .... 

گاهی وقت ها با اینکه اطرافمون پر از آدم های مختلف هست بازم احساس تنهایی می کنیم . گاهی آدمهای خیلی خوبی رو کنارمون داریم ولی نمی تونیم ازشون انتظارات بی جایی داشته باشیم...

نمی دونم این روزها سعی می کنم حد و حدود خودم رو رعایت کنم ... و البته دوستان خوبی هم دارم که یه چیزهایی رو بهم بگم تا دچار مشکل نشم ... چون همیشه اطرافمون آدمهایی هستند که بلاخره یه جایی زیر پای آدم رو خالی می کنن پس همون بهتر یه کم فاصله رو باهاشون حفظ کنی ...

تقریبا کل دیروز رو توی تختخواب بودم و فکر نمی کنم هیچ روزی تا این حد به تختخواب چسبیده باشم... درد داشتم یعنی از شب قبل که تا سه صبح مثل مار به خودم پیچیدم و درد کشیدم نمی دونم کی بود که خوابم برد ولی نزدیک های ده به زور از جام پاشدم یک ساعتی درد نداشتم ولی انگار دوباره شروع شد مجبور شدم برم دکتر و مسکن بزنم یکی هم برای شب ...  

نمی دونم چرا امروز از اون روزهاست امیدوارم حال دل همه ما بهتر بشه.... 


  • ۹۵/۰۱/۲۴
  • سارا بانو