خوب عصر پنجشنبه هست اول اجماعا برای شادی روح اموات و درگذشتگان فاتح الصوات ( جدی گفتما 😐) ....
خوب گفتم مثل .... (ی .ر )...😊😊😊😊
نه ولی جدا پنجشنبه هم داره تموم می شه یاد مامان بزرگم افتادم یهویی خدا رحمتش کنه مامانم می گه منو خیلی دوست داشته و همش منو بغل می کرده و هی برام لباس می خریده (واسه همینه که من اینقد لوس و ننرم اخه مامان بزرگم بر خلاف مامانم که منو از توی جوف پیدا کرده خیلی دوست داشته انگار 😂😂😂😂) .. ولی خوب من اونو یادم نیست ...
بگذریم داشتم می گفتم پنجشنبه روز تعطیل منم تموم شد از روزهای کاری بیشتر امروز کار کردم انگار بماند که کله صبح میخ از توی چشمام در اومد و بزن و بکش خوابم نمی برد 😠😠😠😠 به هر بدبختی بود پاشدم رفتم واسه صبونه مامی نون تازه گرفتم و یه صبونه مفصل دادم مامی نوش جون کرد و با هم رفتیم خونه خاله .. آخ نگو که امروز هر چی هنر آرایشگری سارا خانوم داشت رو کرد از اصلاح بگیر تا چاله درست کردن توی ابروهای خاله 🙊🙊🙈🙈🙈🙈 خلاصه هی ما بگیم ابرو نه اونا اصرار ... نوبت رسید به مامی که اولین بار زیر دست من می نشست ... وای وای هی گفت اخ و هی در می رفت منم عین تام و جری با نخ و موچین دنبال مامی 😂😂😂😂 به هر زور و بلایی بود به قول خودمون کل و کرچش کردیم و رفت و یه رنگی روی موهای دوتا خواهر زدیم و خلاصه تا ظهر درگیر ... خداییش من پیش نوژا انگار استراحتم بیشتره 😆😆😆 البته خاله با یه بادکش حسابی از خجالت ما در اومد اخ چقد خوب خستگی کتف هام در اومد 😏😏😏
داشتم فکر می کردم حالا که به خودم برسه واسه همین اومدم خونه یه کمی هم مشغول خود شدیم و اچلاسیون مثلا کردیم 👧💅💇💄...
امروز زهره که دوست خوبم توی این مجتمع هست و الان چند وقتی هست که رفته اومد دیدنم خیلی از دیدنش خوشحال شدم ... دلم خیلی براش تنگ شده بود کلی با هم درد دل کردیم ... خیلی حال داد اخه چند وقت بود غیبت خون مون کم شده بود انگار 😅😅 هنوزم یه کم از کارام مونده ولی خوب کمی استراحت هم لازمه..
امشب می خواستم کیک فنجونی درست کنم نمی دونم حالا تا اخر شب حالشو دارم یا نه اخه یه کم تنبلیم می یاد ...
کل امروز تا الان وقتی گاه گداری یاد بعضی از مسایل می افتم فقط فقط به خودم می گم سارا فقط یادت بیار چی ها شنیدی همین و بس گاهی باید در دل و گل گرفت ...