فصل های زندگی من

۲۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۹
فروردين

 خوب عصر پنجشنبه هست اول  اجماعا برای شادی روح اموات و درگذشتگان فاتح الصوات ( جدی گفتما 😐) ....

خوب گفتم  مثل .... (ی .ر )...😊😊😊😊

نه ولی جدا پنجشنبه هم داره تموم می شه یاد مامان بزرگم افتادم یهویی خدا رحمتش کنه مامانم می گه منو خیلی دوست داشته و همش منو بغل می کرده و هی برام لباس می خریده (واسه همینه که من اینقد لوس و ننرم اخه مامان بزرگم بر خلاف مامانم که منو از توی جوف پیدا کرده خیلی دوست داشته انگار  😂😂😂😂) .. ولی خوب من اونو یادم نیست ...

بگذریم داشتم می گفتم پنجشنبه روز تعطیل منم تموم شد از روزهای کاری بیشتر امروز کار کردم انگار بماند که کله صبح میخ از توی چشمام در اومد و بزن و بکش خوابم نمی برد 😠😠😠😠 به هر بدبختی بود پاشدم رفتم واسه صبونه مامی نون تازه گرفتم و یه صبونه مفصل دادم مامی نوش جون کرد و با هم رفتیم خونه خاله .. آخ نگو که امروز هر چی هنر آرایشگری سارا خانوم داشت رو کرد از اصلاح بگیر تا چاله درست کردن توی ابروهای خاله 🙊🙊🙈🙈🙈🙈 خلاصه هی ما بگیم ابرو نه اونا اصرار ... نوبت رسید به مامی که اولین بار زیر دست من می نشست ... وای وای هی گفت اخ  و هی در می رفت منم عین تام و جری با نخ و موچین دنبال مامی 😂😂😂😂 به هر زور و بلایی بود به قول خودمون کل و کرچش کردیم و رفت و یه رنگی روی موهای دوتا خواهر زدیم و خلاصه تا ظهر درگیر ... خداییش من پیش نوژا انگار استراحتم بیشتره 😆😆😆 البته خاله با یه بادکش حسابی از خجالت ما در اومد اخ چقد خوب خستگی کتف هام در اومد 😏😏😏

داشتم فکر می کردم حالا که به خودم برسه واسه همین اومدم خونه یه کمی هم مشغول خود شدیم و اچلاسیون مثلا کردیم 👧💅💇💄...

امروز زهره که دوست خوبم توی این مجتمع هست و الان چند وقتی هست که رفته اومد دیدنم خیلی از دیدنش خوشحال شدم ... دلم خیلی براش تنگ شده بود کلی با هم درد دل کردیم ... خیلی حال داد اخه چند وقت بود غیبت خون مون کم شده بود انگار  😅😅 هنوزم یه کم از کارام مونده ولی خوب کمی استراحت هم لازمه..

امشب می خواستم کیک فنجونی درست کنم نمی دونم حالا تا اخر شب حالشو دارم یا نه اخه یه کم تنبلیم می یاد ...

کل امروز تا الان وقتی گاه گداری یاد بعضی از مسایل می افتم فقط فقط به خودم می گم سارا فقط یادت بیار چی ها شنیدی همین و بس گاهی باید در دل و گل گرفت ...

  • سارا بانو
۱۹
فروردين

تو زن ها را نمیشناسی...
آنها یک حافظه عجیب برای نگهداری وقایع عاشقانه دارند
هیچکدام از حرف هایت یادشان نمیرود
حتی می توانی تشریح لحظه ای را که با یک جمله ات دلشان شکست با جزییات دقیق، دو سال بعد از دهانشان بشنوی...
وعده ها و قول هایت را طوری یادشان می ماند که هیچ رقمه نتوانی زیرش بزنی...
ساعت و روز دقیق اولین دوستت دارم گفتنت
لباسی که در اولین قرار ملاقاتتان به تن داشتی
لرزش انگشتانت وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی
حالت چشم هایت وقتی اولین دروغ را از تو شنیدند...
حتی به راحتی می توانند بگویند فلان دروغ را فلان روز گفته ای و واقعیت ماجرا را از خودت بهتر توضیح میدهند...
می دانی زن ها موجوداتی هستند که در عمق رابطه شنا می کنند
و تو شناگر ماهری هستی که وانمود می کند شنا در سطح آب را دوست دارد
و هر از گاهی هم به خیال خودش زیرآبی میرود...
البته به خیال خام خودش...
"سیمین بهبهانی

  • سارا بانو
۱۸
فروردين

گاهی اوقات یه عالمه احساسات مختلف یک جا بهت هجوم می یارن .... مثل دلهره و اضطراب و ترس و دلتنگی و افسوس و دوست داشتن وعصبانیت وناراحتی  و تنفر همه همه با هم می ریزن دور و برت ... این وسط تو می مونی و خودت که نمی دونه چته ؟

این چند روز مدام خواب های آشفته می بینم و توی همشون انگار مامان خیلی بدحاله ... امشبم که اومده اینجا خودشم همش می گه خوب نیستم و این منو می ترسونه ترس از دست دادن .. وقتی فکر می کنم می بینم نمی دونم چه حسی دارم گاهی به خاطر عصبانیت حرف ها و فکرهای بدی می کردم ولی فکر می کنم هر آدمی به اندازه های بدی هاش بیشتر از اون خوبی داشته و ما یاد گرفتیم خوبی ها رو مثل فیلم ضبط شده بزنیم جلو و بدی ها رو اهسته ببینیم ... هر چند گاهی بعضی از بدیها رو وقتی به یاد می یاری جیگرت می سوزه و آتیش می گیره ... نمی دونم چی باید بنویسم  که بیانگر احساسی که الان دارم باشم ... 

امروز حالم از بعدازظهر به بعد کمی فرق کرد بیخیال رفقا ترجیح می دم سکوت کنم فقط هر بار به خودم گفتم به یاد بیار چی شنیدی ... 

  • سارا بانو
۱۸
فروردين


من 


در باغچه ی حیاط پشتی 


تنها قاصدک کاشته ام 


باغبان می گفت فصل روییدن قاصدک ها بهار است


اما من بارها در پاییز دلتنگی هایم


قاصدک کاشته ا م 


حالا تمام باغچه از قاصدک ها سفید پوش شده


راستی!  کاش می شد 


در تمام کوچه قاصدک بکارم 


یا نه اصلا تمام شهر را قاصدک پوش کنم 


تا پیغامی دهند ...


وآسمان پر شود از قاصدک سپید 


آنوقت می دانم 


باران می بارد ...


من سال هاست  در باغچه ی حیاط پشنی قاصدک می کارم ...  

و آسمان بی هیچ چشم داشتی برایم می بارد ....


حتی در فصل پاییز 


حتی در سرمای زمستان 


 هروقت دلتنگ شوی 


قاصدک ها می رویند 


هروقت دل تنگ شد 


میشود قاصدکی کاشت ...


تا قاصد دل تنگی ات باشد.

  • سارا بانو
۱۸
فروردين

این روزها یاد گرفتم مسایل کوچیک و روزمره رو به فال نیک بگیرم و بیشتر شکر گزار باشم و با همون مسایل کوچیک شاد باشم ... 😊😊😊

مثلا امروز از در خونه زدم بیرون همون تاکسی دیروز رو سوار شدم و امروز هم اصلا معطل اومدن تاکسی نشدم🚕🚕🚕 ... کفش مورد علاقه ام رو فکر می کردم که آی پارا ( اسم مغازه که اجناس چرمی فوق العاده ای داره )  فروخته  رو دیدم که گذاشته بود طبقه دوم ویترین یه کفش مشکی با کف سفید👞👞 خیلی خیلی اوچله  و من خیلی خوشم اومده امیدوارم حالا حالا ها کسی اونو نخره 😆😆😆

فقط قاصدک های توی پیاده رو دیگه نبودن نمی دونم کسی رونها رو فوت کرده یا همسفر نسیم هوا شدن 😯😯😯

وای وقتی اومدم کار یه سوتی بین صحبت های منو فهیمه بود که فک کنم رضا شنید ( فهیمه مامان نوژا و رضا بابای نوژا )  واسه همین وقتی اومد وسایلش رو از روی کانتر آشپزخونه برداره و سلام کردم داشتم از خجالت اب می شدم 🙈🙈🙈🙊🙊 من نمی دونم این همه آی کیو رو کجا جا گذاشتم 👏👏👏👏  

الانم کنار نوژام که خوابیده و من هر چند ثانیه یکبار چون دختری خواب و بیدار و گریه می کنه باید قصه شنگول و منگول رو بگم که عین قسمت تکرار شده روی یه خانوم بزی بود سه تا بچه داشت مونده 😂😂😂😂😂 

چند شبه خوابهای بدی می بینم که همش مامان مریضه واتفاقات بدی براش میفته وقتی بیدار می شم نفس راحت می کشم درسته من و مامانم تفاوت سنی و فرهنگی داریم و  یه عالمه ........ ولی خوب مادره خیلی زحمت کشیده تا منو به اینجا رسونده همیشه دلم می خواست به مرحله ای توی زندگی برسم که بتونم اونم تامین کنم 😟😟😟 ولی خوب ... کلا فرزند خوبی نبودم دیگه و .............. 

توی تاکسی و توی مسیری که پیاده می یام تا به کار برسم  وقتی ویترین مغازه ها تموم می شن  توی باقی مونده مسیر با خودم فکر می کنم و می گم چرا ؟؟

کلی چرا هست و کلی ج که گاهی می مونم ج های من درست هستند یا غلط 😞😞😞 

فقط می دونم آدمهایی که هر نحوی از زندگی های هم حذف می شن یه روزی می فهمن یه بخشیش  به نفع خودشون و یکی دیگه بوده که طرف مقابل انصراف  داد و........یه عالمه حرف که بهتره هنوزم نانوشته بمونه ❤❤❤❤❤

  • سارا بانو
۱۷
فروردين

امشب زودتر از همیشه خاموشی زدم و اومدم توی تخت ... یه خورده خسته ام هم روحی و هم جسمی...

امروز یه خورده رفتم خرید و یه خورده خرت و پرت خریدم ولی گاهی اوقات خرید درمانی هم خیلی جواب نمی ده 😡😡😡

هنوز نتونستم آثار باقی مونده مهمونی دیشب رو جمع کنم فقط هی به ریخت و پاش های خونه نگاه کردم یه کم روی مبل یه کم توی تخت خریدهامم انداختم یه گوشه اتاق  .. از ریخت و پاش های لباس های دور و بره خونه که دیگه نگوو🙈🙈🙈🙈

نه اینکه تنبلی باشه ها فقط حسش نبود ... امیدوارم فردا کار زود تموم شه و بیام خونه و یه دستی به سر گوشه خونه بکشم و شب راحت بخوابم که فرداش تعطیلیه و این یعنی  یه روز خوب حتی اگه زود بیدار شی ولی نخوای نگران دیر رسیدن به کار باشی 😉😉

می تونم به خونه سر و سامون بدم یه چیزهایی باید روی حساب و کتاب مرتب بشه 🙅 و یه جارو درست حسابی ....خلاصه کلی کار هست واسه انجام دادن ...

امروز مدام به گلدون شمعدونیم نگاه می کنم دلم می خواست برگ های خشکش رو بردارم و مرتبش کنم ولی اصلا حسش نیست ...

سعی می کنم فراموش کنم اتفاقات کار رو ... من و نوژا و قاصدک و لاک ناخن و مانتوی من 😢😢😢😢😢

و فراموش کنم ... فراموش که نمی شه چون حرفهایی که قلب ادم رو به درد می یاره هیچ وقت هیچ وقت فراموش نمی شه حداقل سعی می کنم چشمام رو ببندم و اتفاقات امروز رو از ذهنم نگذرونم  نفس عمیق بکشم فقط همین ... اشکی نمی ریزم نمی تونم انگار ... خیلی خوابم می یاد می خوام برم لالا 

  • سارا بانو
۱۷
فروردين

روز خوب روزیه که زود تاکسی بیاد و زودتر از هر روز برسی سر کار...توی راه وقتی توی پیاده رو بودم رسیدم به قاصدک همیشگی ... الان چند روزه وقتی می یامو می رم هنوز همون جاست خیلی زیباست انگار عادت شده هر روز بهش سلام کنم و موقع برگشتن خداحافظی ....🙋

امروز هوا از روزهای قبل بهتر بود انگار داره کم کم سرما کم می شه خوبه واسه من صبح زود باید از خونه بزنم بیرون ...😪 یه وقت هایی مثل امروز دلم نمی خواست صبح بشه و از تخت بیام پایین ...

حالا صبح که من اومدم کار و هنوز چند دقیقه ننشسته بودم دوتا چشم گردالو از پشت دیوار با یه لبخند سرارت بار گفت خاله سارا رسما بدبخت شدم 😢 یکی نیست بگه اخه وروجک کله صبح اخه چرا بیداری ....خلاصه سرگرم کردن این وروجک ادامه داشت تا الان که بلاخره خوابید دلم درد گرفت بس که قصه شنگول و منگول رو خوندم 😨 تازه اون وسط ها یه ذره تلگرام بازی و گوش دادن آهنگ  یهویی لگد نوژا بود  توی دلم که یعنی بقیه قصه .... 😧

الانم دستاش زیر سرش خوابید ... خوب امروز بعد از کار باید برم یه کم خرید و کارهای عقب افتاده فقط دلم می خواست امروز چهارشنبه بود و فردا تعطیلی ولی با عرض تاسف و تسلیت امروز سه شنبه است 😢😢😢😢

دیشب و امروز صبح یه سری اتفاقات افتاده ولی سعی می کنم فراموش کنم شنیده هامو و اینکه باور کنم یه سری از آدمها نمی تونن حرمت نون و نمک نگه دارن دست خودشون نیست و مثل موریانه می مونن 😊 امیدوارم خدا به راه راست هدایتشون کنه ....  

آدمهایی که نمی فهمن فرق نداره زن یا مرد نمی تونن درک کنن که برای خالی کردن خودشون نباید فرد دیگه ای رو لبریز کنن و با حرفهاشون اون آدم رو به اصطلاح خودشون شکست بدن ... باید بدون شاید طرف مقابل یک روز یا چند روز از حرفهایی که شنیده ناراحت بشه به خودش بگه چرا ؟؟ ولی همش چند روزه فراموش می کنه ... ولی در اصل اونه که بازنده است و شکست خورده ...😛😛😛😛

ما هیچ کدوم آدمهای کاملی نیستیم نمی تونیم باشیم ولی حق ضایع کردن حقوق هم احترام هم شخصیت هم رو به هر قیمتی رو  نداریم ....  حداقل باید فکر کنیم ایا طرف مقابل ظرفیت شنیدن حرف های بد رو داره شاید طرف مقابل موجودی ضعیف تری باشه ....

در کل به ما میگذره ( وای به حال دگران که یه تار موی گندیدشون به ما شرف داره ) د. خ. خ. 

به قول  یکی از دوستامون ..وای چی گفتم عجب جمله بندی 😆😆😆😆😆 فلسفی فلسفی بود .... 


  • سارا بانو
۱۶
فروردين

امروز وقتی از کار رفتم خونه مامان حالم خیلی خوب نبود دلم می خواست بالا بیارم... وسایل رو جمع کردم و با آژانس اومدم خونه بماند که تو راه به خاطر یه یارکریم بیخیال و پر رو چنان ترمزی زد تاکسی که نزدیک بود شام امشب مهمونا رو از کف ماشین جمع کرد  😆ولی خوب به خیر گذشت .. بعد از این چند روز که سعی کرده بودم خودمو نگه دارم ولی امروز دیگه روزش بود ... روز شکستن ...

وارد خونه که شدم وسایل رو گذاشتم زمین اول رفتم در بالکن اتاق خواب باز کردم و گلدون شمعدونی قرمزم رو گذاشتم لب بالکن ... هوای خوبی بود دلم می خواست همون جا روی تخت بشینیم و به بیرون نگاه کنم و همه چی رو مرور کنم ولی کلی کار داشتم ..از آماده کردن غذا شروع کردم و سالاد و ژله و سوپ و جمع جور و کلی بشور بساب ظرفها....😂 بلاخره تموم شد ... پریدم و یه دوش گرفتم صدای اهنگ شادی که گذاشته بودم منو وادار کرد با حوله حمام و موهای خیس به تکونی به خودم بدم .... 😆

خیلی خسته شدم ... خیلی خیلی خسته ... 

ولو شدم روی راحتی و به خودم می گم این چند روز همه اتفاقات بد رو ریختی توی خودت چی شد هان ؟ هنوزم انگار آمادگی یاداوری انچه را که شنیده بودم ندارم ... 😔

این یعنی ترس و فرار از واقعیت ... یعنی هنوزم نمی خوای قبول کنی چی شنیدی ولی سارا قبول کن هر کاری هم که کرده باشی لایق شنیدن اون حرفها نبودی ... حالا هم به خودم می گم تا امروز اشک نریختی پس حالا هم نریز فقط فقط بریز دور همه چی رو ... یه روز جدید رو شروع کن ...🙇

حالا لبخند تلخ روی صورتت رو با اون رژ قرمز که دیروز خریدی کم رنگ کن... و صبور باش ...  و روزی که آمادگی داشتی بشین و همه چی دو برای خودت مرور کن لازم شد اشک بریز اونقدر صورتت رو روی بالشت فشار بده و هق هق کن تا خالی خالی شی ...😢 فکر کردن به گذشته فقط داغون ترت می کنه سارا خانوم ...

خوب دیگه بسه .. من می رم یه دستی به صورتم بکشم که مهمون ها می یان کم کم....

  • سارا بانو
۰۴
فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سارا بانو
۰۳
فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سارا بانو