فصل های زندگی من

زمان

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۱ ب.ظ

اومدم دوباره توی کنج دنجم .. اتاق خواب کنج دنج زندگیمه ... امروز با چشمای قرمز و یه عالمه دستمال کاغذی و یه صورت خیس از اشک از توی اسانسور اوندم بیرون نمی دونم چی شد که بهش زنگ زدم ولی بعد از گذشت چند ماه ....

از کل حرف های رد و بدل شده حرف های ضد و نقیض نمی دونم چی رو باید باور می کردم اصلا یه مشت دروغ یه مشت چرت و پرت و مثلا خود قانع کردن ...

نمی دونم ولی مدام که یادم می اومد اشکام جاری می شد حتی نتونستم به کارهای بعدازظهر برسم ولو شدم روی مبل با خودم عین دیونه ها سوال و جواب پس می دادم و به حماقت های این دوران فکر می کرد به خودم می گفتم وقتی می گم احمقی نگو نه .... از ناراحتی واسه سرگرم کردن خودم باقی مونده کتاب یک بعلاوه یک رو خوندم رمان خوبی بود با یه داستان خوب و گاهی اشک اونم واسه من احساساتی ... مامانی اومده و کلا حال نداره زیاد و اونطرف خوابیده منم اومدم که بخوابم بازم تنهایی 

  • ۹۶/۰۵/۰۱
  • سارا بانو

نظرات  (۱)

بازم لعنت به این تنهایی....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">